کتاب شجاع بنامیدش، داستان پسری به نام مافاتو را روایت می کند. پسری ترسو که در قبیله ای که شجاعت را می پرستند زندگی می کند؛ این ترس ریشه در اتفاقات گذشته دارد، ریشه در اتفاقی که مادرش را از او گرفت، دریایی که جسم زن را در آغوش کشید و روح را از بدنش بیرون راند. پسر به خاطر ترس از سوی هم قبیله ای هایش طرد می شود. او اکنون به سنی رسیده که باید گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و هر طور که شده بر ترسش غلبه کند؛ پانزده سالگی سنی مهم است و می تواند آغازی باشد برای یک زندگی تازه و رهایی از ترس و وحشتی که در دل مافاتو ریشه کرده است. او باید تمام تلاشش را به کار بگیرد و در مسیر شجاعت پیش برود.
در حالی که آنجا ایستاده بود و دنیای اطرافش را بررسی و نظاره می کرد، باد از سوی اقیانوس پهناور آرام آمد و چون تازیانه بر او تاخت و در گوش هایش زوزه کشید. او باید تا حدی به سوی باد خم می شد که بتواند تعادلش را حفظ کند. این باد جنوب غربی بود که مستقیم از سوی جزیره دودکننده می آمد و دریا را خشمگین و متلاطم می کرد. آب در داخل خلیج با دریچه صخره ای اش، در جاهایی عمیق و در جاهایی کم عمق بود و تغییر رنگ می داد. از آن بالا به نظر می رسید دنیا فقط از نور و رنگ درست شده است. در دوردست، انبوهی از پرندگان دریایی بالای امواجی که بر ساحل فرود می آمدند، پرواز می کردند و صدای جیغ هایشان قطع نمی شد؛ درست مانند صدای همهمه همیشگی داخل صدف های بزرگ. بالای سر مافاتو، مخروط آتشفشانی جزیره به رنگ یاقوت ارغوانی قد برافراشته بود؛ مخروطی که به خاطر هزاران سال باد و طوفان شیارها و شکاف های زیادی داشت. او دید که صخره های موج شکن کم و بیش تمام جزیره را محاصره کرده اند. فقط دو شکاف در صخره ها وجود داشت که کانوها می توانستند از میان آن ها وارد شوند. یک دهانه در قسمتی از جزیره بود که مافاتو از آن سو به ساحل افتاده بود. دهانه دیگر اینجا بود؛ در سمت جنوب غرب و رو به جزیره دوردست دودآلود. هر دو دهانه را رودی ایجاد کرده بود که از کوهستان جاری بود و به خلیج های کوچک می ریخت، چون مرجان هایی که استحکامات خود را از کف دریا ساخته و بالا آمده بودند تحمل مقاومت در برابر آب شیرین را نداشتند.
ناگهان گرازی وحشی از میان بوته ها بیرون دوید و حمله کرد. مافاتو با سرعت کنار پرید. جانور چنان نزدیک بود که پسر پوست تیره آن را دید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.